ح . مولائی فر – بخش اول تقدیم به دختر دردمندم ؛ ساغر در تاریکی دیجور شب بیست و ششم از ماه فروردین سال ۱۴۰۲ « مرگ خاموش » نامریی چون بختک شومی، خود را به تنفس گاه یک خانواده ی سه نفره ( پدر، مادر و دختر ) که با خیالی آسوده و غرقه […]
ح . مولائی فر – بخش اول تقدیم به دختر دردمندم ؛ ساغر
در تاریکی دیجور شب بیست و ششم از ماه فروردین سال ۱۴۰۲ « مرگ خاموش » نامریی چون بختک شومی، خود را به تنفس گاه یک خانواده ی سه نفره ( پدر، مادر و دختر ) که با خیالی آسوده و غرقه در رویاهای شیرین فردا و فرداها ناآمده اما خسته از سفری خاطره انگیز، در مامن ستان خویش آرامیده اند، پاورچین ، پاورچین میرساند و آنگاه به سبکی وزش نسیم سحرگاهی که مهربانانه به سر و روی غنچه ها پنجه می کشد تا از خواب ناز بیدارشان کند، این بار، نسیم جان بخش ، با هم دستی فرشته ی مرگ، نرمینه دست هایش را که بویی از مهرورزی از آن به مشام نمی رسد، دور گردن سه اوسوه ی « عشق » می فشارد تا بیدارانی که عاشقانه زندگی را دوست داشتند این بار به خواب ابدی فرو برده و بی رحمانه جان ستان می شود.
اگر چه اهل دل ، باور دارند که : «مرگ پایان زندگی نیست! » ولی تحمل چنین مرگ ناگهانی و نابهنگام دل هایی که مظهری از مهربانی و نمادی از خوش خلقی هستند، برای بازماندگان و دوستدارانی که در بزم های شادمانه ی دیدارها همواره شراب شکر آور معرفت را با ساغری از نجابت از دستان پر عطوفت ساقی « ماه روی مشکین موی » این جمع ارجمند می ستادندن و سرمستانه در غمکده ی دنیای خاکی، دمی فارغ از دغدغه ها، به آسمان فرحناز خوش دلی راه می جستند، قطع به یقین بسیار سخت و دشوار است! و طاقتی به سنگینی صخره های جسیم «کوه بیستون » که دیگر از آن « صدای تیشه ی فرهاد» به گوش ها نمی رسد، می طلبد اما دردناکی این مفارقت اندوه بار زمانی به اوج می رسد که بدانیم راهیان این کوچ ناخواسته و دلریش از تبار خوبان زمانه بودند! و منزلت اجتماعی این سه کبوتر آزاده که نشانی از ادب و فرهنگ و عفاف را بربام زندگی بال بال می زدند و چون طوقی زرین بر گردن داشتند ما را می آزارد.
جا دارد از زبان « مادر » این کانون عشق ومهربانی ها، یعنی، مهربانو، زنده یاد « فرحناز رضایی » که در سرودن شعر دستی توانمند داشت ، همدل شویم: و با این شاعر نازک اندیش که روزگاری خود از عمق تاریکی پس از « رفتن ها » ندبه سرداده است ما نیز مرثیه خوان دل تاریک خویش ، پس از خاموشی چراغ عمر این سخنور درد آشنا باشیم :
« نه خورشیدی، روزم را روشن کرد
و نه هیچ چراغی شبم را …
ای همهمه ی تاریکی، امتداد همان صبحی است
که تو رفتی…» :
و اکنون این جمع پریشان احوال ، با ناباوری، بهت زده و با دلی خونین و حزین در همهمه ی دنیایی از تاریکی ها، در سپیده صبحی که هرگز بلور آن، سیاهی مژگان فرحناز و دخت نازنینش را برای دیدن رخسار روشن زندگی که بدان عاشقانه عشق می ورزیدند دیگر از هم نگشود و ما خمیده قامت، در فراقشان مویه سر می دهیم هر چند سوگواران این فاجعه مولم در تجاهلی از جنس فریبکاری می دانند:
« تولد چیزی غیر از مرگ نیست » و در جهان هستی که بر حباب شکننده ی نیستی خیمه زده است : « یگانه چیزی که در دنیا بین مردم به طور عادلانه تقسیم شده، مرگ است . و اصولا مرگ ، کلیدی است که آدم با آن دروازه ی ابدیت را می گشاید.» و چنانچه فیلسوفانه به پدیده ی مرگ در پهنه ی حیات انسان ها بنگریم ، به قول « موریس مترلینگ » : « زندگان، مردگانی هستند که ایام مرخصی شان را در این دنیا می گذرانند.»
ولی سوال چالش برانگیز این جاست، چرا ؟ چرا و چرا؟
طول مرخصی بعضی از آدم ها، آن هم آدم های خوب و نازنین و دوست داشتنی چون خانواده ی پر نشاط ، مثمر ثمر، فرهنگ مدار، با اخلاق ، عفیف و پاکدامن « بهزاد ، فرحناز» به ویژه «ساقی » این فرشته ی معصوم، کوشا، فرزانه با لبخندهای ملیح اش، با کوتاه ترین ایام مرخصی دفتر عمرشان ناخواسته و دور از انتظار بسته شود؟!
داغ جگر سوز در رثای اهل هنر و دانش در عهد جوانی، زمانی در دل آشوب غوغا به پا می کند که سفر کردگان جوان از قبیله ی پارسایان فرزانه ای باشند که بوم سفید زندگانی خود را با کلک هنر، رنگ سبز دیانت و سایه روشن علم و اخلاق منقش کرده باشند ، به درستی که « فرحناز و ساقی » از زمره ی چنین فرهیختگانی بودند که با مرگ زودرس شان، چشم خانه ی دل وابستگان و دوستداران خود را به « اشک ماتم » نشاندن .
« فرح ناز رضایی » این سخنور نکته سنج و خوش قریحه ، در آسمان زندگی ، ستاره ای بود که یک دم در این ظلام، درخشید و جست و رفت .
به قول سهراب سپهری :
« بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
او با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را
چه خوب می فهمید.»
زنده یاد بانوی ادیب و شاعر « فرحناز رضایی » از سال ها پیش همواره و پیوسته در انجمن های ادبی کرمانشاه، حضوری فعال داشتند . به ویژه در « انجمن ادبی فرهنگ » با مدیریت هنرمندانه ی استاد « ایرج قبادی » سخنوری که در حوزه ی شعر فارسی و سروده های کردی، نامی ماندگار از خویش بر جریده ی عالم شاعری بر جای گذاشته و قلم موی نقاشی اش در عرصه ی نگارگری از چهره ی رجال علم و ادب و هنر و فرهنگ دیار اهورایی کرمانشاه، نقشی جاودانه در پیش گرفته است.
از سوی دیگر این بانوی اهل ذوق ، سال ها، با کوششی در خور تمجید و ستایش ، دبیری انجمن ادبی فرهنگ را عهده دار بودند .
به اذعان جناب قبادی : « قوام و دوام انجمن، فقط و فقط در سایه ی درایت ، همیاری، همدلی و احترام متقابل ایشان به تمام مدعوین حاضر در جلسه جان می گرفت . در واقع هوای مطبوع و فرحناک جلسات شعر خوانی ها در انجمن ادبی فرهنگ، با حضور گرم و پر شور این بانوی نجیب، از عطر دل آویز ، ترانه و چکامه ، آکنده و معطر می شد.»
حال در غیاب ناگوارش با توسل به فرازی از شعر بانو فرحناز تحت عنوان « بهاریه » در این فصل بهار و دیگر فصول سال جای این شاعر نازنین و صمیمی چه دردناک خالی است :
« بهار آمده اما جای خالی خنده هامان میان
روییدنی هایش خالی است . »
ادامه دارد …
Thursday, 14 August , 2025